65
درصد از ما میتوانیم یکدیگر را بکشیم!
در چند سال اخیر
در جامعه خود شاهد این بودهایم که سوالات زیر بارها توسط مردم تکرار شده و از
یکدیگر می پرسند که:
چگونه فلان مسئول
چنان تصمیماتی میگیرد که به ضرر مردم است؟
چرا درد مردم رو
درک نمیکنند و کاری در جهت بهبود مشکلات نمیکنند؟
چگونه فلان کس
حاضر میشود احتکار کند یا جنس گرون به مردم بفروشد؟
چه اتفاقی میافتد
که برای نشستن روی یک صندلی برای چند دقیقه همدیگر را با خشونت در مترو و اتوبوس
هل میدهیم؟
برای یافتن یکی
از بهترین جوابهای این سوال باید به سال 1961 در اروپا برگردیم.
آدولف آیشمن مسئول مدیریت تدارکات عملیاتی بود که در سرتاسر اروپای
شرقی برای گردآوری و اعزام جمعیتی عظیم از یهویان و سایر گروه های ناخواسته به
اردوگاه های مرگ آلمان نازی در طول جنگ جهانی دوم بود. بعد از 15 سال فرار سرانجام
در سال 1960 در کشور آرژانتین دستگیر و برای محاکه به دادگاه اورشلیم به جرم جنایت
علیه بشریت فرستاده شد. دستگیری آیشمن سبب راه افتن بحث داغی شد که چگونه چنین نسل
کشیای در این مقیاس گسترده و چشمگیر اتفاق افتاده است. این امر نیازمند مشارکت
تمام سطوح سربازان بود، نه عده کمی از افراد با ذهنیتی منحرف. دفاعیه مشترک بسیاری
از نازیها، چه مقامات ارشد چه سربازان عادی، این جمله بود:«چاره دیگری نداشتیم،
فقط از دستورات پیروی کردیم.»
در این بین استنلی
میلگرام، روانشناس اهل ییل، تصمیم به اجرای آزمایشی جهت یافتن پاسخ به سوالات
زیر بود:
آیا ما انسانها
موجوداتی خود تخریبگریم که اگر مقام مافوق دستور انجام کاری را صادر کند که کاملا
خلاف اصول اخلاقی و احساس ما درباره درستی و نادرستی است از او اطاعت کنیم؟
آزمایش نسبتا
ساده بود. در هر بار اجرای آزمایش دو داوطلب حضور داشتند. یکی نقش معلم و دیگری
نقش شاگرد را ایفا میکرد. کسی که نقش شاگرد را برعهده داشت، در واقع دانشمند
دیگری بود که در آزمایش مشارکت داشت. تمام داوطلبان این خیال باطل را داشتند که
تصادفا نقش آنها معلم شده است.
داوطلبان را پشت
میز کنترلی پر از مجموعهای از کلیدها نشاندند. به هر یک از آنها گفته شد که
مجموعهای از سوالات از شاگرد پرسیده میشود. اگر شاگرد اشتباه پاسخ داد یا از
پاسخ به سوال خودداری کرد، معلم باید یکی از کلیدهای روی میز کنترل را به سرعت
بچرخاند تا به شاگرد شوک الکتریکی وارد شود. میزان شوک از 15 تا 450 ولت بود که در
هر بار آزمایش 15 ولت افزایش پیدا میکرد. دامنه 435 تا 450 ولت شوک ممکن بود سبب
مرگ شاگرد شود.
160 داوطلب به
چهار گروه تقسیم شده و هر گروه به یک شیوه آزمایش را پشت سر میگذاشت. در روش اول
محققی که نقش شاگرد را برعهده داشت، کنار معلم مینشست و معلم عملا باید دست شاگرد
را روی صفحه فلزی شوک الکتریکی قرار میداد. در روش دوم شاگرد با معلم در یک اتاق
قرار داشت و معلم میتوانست واکنش شاگرد به اعمال شوک را هم ببینید هم بشنود. در
روش سوم معلم و شاگرد در دو اتاق جداگانه بودند و معلم میتوانست فقط صدای شاگرد
را بشنود. اما در روش چهارم معلم واکنش شاگرد را نه میتوانست ببینید و نه بشنود. در
هر آزمایش نیز محققی در مکان حضور داشت که معلمان را تا سقف چهار مرتبه تشویق به
ادامه آزمایش و افزایش ولتاژ شوکهای وارده تشویق میکرد.
پیش از آزمون پیش
بینی میشد حداکثر دو تا سه درصد از داوطلبان تا آخرین مرحله، یعنی اعمال شوکی که
موجب مرگ میشود، پیش بروند. اما این آزمایش نتایج هولناکی در پی داشت.
1)
در روش اول، 70 درصد بدون پیشرفت چشمگیری انصراف دادند.
2)
در روش دوم و سوم، 60 درصد از ادامه کار امتناع کردند.
3)
در روش چهارم تنها 35 درصد از ادامه کار امتناع کردند. یعنی 65 درصد توانستند
تا مرحله آخر بروند و در عمل شوکی که سبب مرگ شاگرد میشد را به او وارد کنند.
توجیه این 65
درصد قابل توجه بود: «من فقط به دستورات عمل میکردم.» «من مجبور بودم.» «اون
شایسته دریافت شوک الکتریکی بود.»
نتیجه آزمایش این
بود که جدایی فیزیکی بین ما و کسانی که در نهایت تحت تاثیر تصمیم ما قرار میگیرند،
کسانی که نه آنها رو میبینیم و صدایشان به گوش ما نمیرسد، باعث میشود تصمیماتی
بگیریم که سبب ضربه خوردن به آنها شود و خود را توجیه کنیم که مطابق قانون و
دستورات و شرایط عمل کردهایم و چاره دیگری نداشتیم. چون فقط میخواهیم بار
مسئولیت را از دوش خودمان برداریم.
نگاهی به زندگی و
عملکرد مسئولان ما نیز گواه از حاکی بودن شرایط آزمایش میلگرام است. فاصله زیاد
بین مردم و مسئولان، درک ضعیف آنها از مشکلات و مصائب مردم، عدم گذراندن وقت کافی
بین مردم و حب ثروت و قدرت سبب شده که فارغ از مشاهده نتایج تصمیمات خود فقط به
فکر حفظ امنیت و منافع خود بوده و در عمل تصمیماتی بگیرند که به ضرر مردم و کشور
تمام شود.
خودمان هم دست
کمی از آنها نداریم. اگر به نحوه زندگی کردنمان، بزرگ کردن فرزندانمان، تجارت
کردنمان و زندگی اجتماعیمان نگاه کنیم، خود را به کری و کوری زده و با توجیه کردن
خود تصمیماتی میگیریم که به ضرر هم وطنانمان تمام میشود.
هر چه این فاصله
بیشتر شود، بیشتر میتوانیم به یکدیگر آسیب برسانیم.
استفان کاوی در کتاب
عادت هشتم خود میگوید: «هیچ محدودیتی برای دستاوردهای یک سازمان وجود ندارد،
اگر در آن سازمان رهبری یک انتخاب باشد نه یک سمت.»
همه ما میتوانیم
انتخاب کنیم که یک رهبر باشیم. رهبر یک جنبش. رهبر تغییرات.
#جمعه_یادگیری
#اصل_گرایی
#Learning_Friday
#Essentialism